حالم خوش نیست اصلا! سر درگمم و البته خیلی احساس تنهایی میکنم. خب بذار ببینم از کی این حس تشدید شد یا بهتره بگم حال بدم دوباره یادم اومد.
راستش شروعش ماله وقتیه که یه ویدئو دیدم از اینکه چیکار کنیم که افسرده نشیم و افسرده شدم. در واقع توی ویدئو میگفت یه هورمونی که باعث حال خوب میشه با بغل کردن آدما ترشح میشه و مثلا 8 نفرو توی یه روز بغل کنی افسرده نمیشی. بعد از خودم پرسیدم چند ماهه که کسیو بغل نکردم؟! همین سوال به ظاهر ساده منو پرت کرد ته یه چاه عمیق. یه جای تاریک که هر چقدر دنبال نکته مثبت توی زندگیم گشتم که یه کم روشنش کنه، نشد که نشد!
حالام که با موی راجع به استیودنت مورد علاقه ام حرف میزدیم. وقتی گفتش که ترم قبل که با اون کلاس داشته و اکتیوتر بوده، این حس بهم القا شد که از اون خوشش میاد و من هیچ وقت به چشم نمیام و آیم الویز در فور آدرز، بات آی نور گت انی ثینگ دیپر دن جاست واچینگ دوز چیرفول پیپل فرام ا لانگ دیستنس!
البته فیدبک منفی ای که قبل ازکلاسم از داگفادر گرفتم و بویژه نوع بیانش خیلی حالم بد کرد. وقتی دیدم بیبی داره بعد از کلاس از موی سوال میپرسه این حس بد فیدبکیم شدیدترم شد!
حالا شاید همه اینا از دید یه آدم سالم چیز خاصی نباشه ولی آیم لوزینگ ایت اور می بی آیو آلردی لاست ایت! آی دوننو
زنگ میزنه و میگه آجیل که با خودت بردی پایین؟! همونجا بخور خودت. و من باز از خودم میپرسم چرا الان باید اینجا باشم؟!
پ.ن.1 : نامبرده با همین یه جمله به کل فلسفه شب یلدا .
پ.ن. 2: کاش یاد بگیریم محبت کردنو. کاش یاد بگیریم به موقع سکوت کردنو. کاش یاد بگیریم سنجیده حرف زدنو.
آمییییییییییییییین!
#مای-فاکینگ-ریل-لایف
خسته شدم از اضطرابا و دلشوره های بیخودی که خودم برای خودم درست کردم، همه این کارآگاه گجت بازیا و راز و رمزا
دلم میخواد تموم شه این کابوس
دلم آرامش میخواد.
2. کل امروز بااسترس و سردرگم توی تختم گذروندم. بیشترش خواب بودم ولی یه سریالم دیدم، HuntMan. جدای از اینکه موقع دانلود دوبله شده و بدون صدای اصلی گرفته بودمش که این مساله دیدن این سریال خیلی عذاب آور میکرد ولی حس همزادپنداری عجیبی داشتم با تد. حس تنهایی و حسرتی که داشت. حس دردناک نداشتن خانواده. فرستاده شدن به یه تنهایی ابدی برای مجازات. هوف. وحشتناکه!
بازم کار و بازرسی و من استرسی. این که میبینم همه دارن میرن جلو و من دارم درجا میزنم (که البته امیدوارم عقبگرد نزده باشم ) عصبیم میکنه. :( این حس بهم میده که یه لوزر واقعیم :(
البته حالا چیزی که بیشتر اذیتم میکنه داستانیه که با یلومن پیش اومد. عوضییییییییییییییییییییی!!! قد خر نمیفهمه! خیلی عصبانی شدم از کارش و این باعث شد وقع ما شودنت وقع!
خواستم یه غری زده باشم وگرنه دلم نمیخواد بعدها جیزی از امشب یادم بیاد
میگه مثلا من امروز صبح خیلی دلتنگشون شدم .
و من دیگه به بقیه حرفاش گوش نمیدم. یادم میفته به وقتایی که دلم براش تنگ میشد و بغض گلوم میگیره. عملا اون م برای من مرده بود، یا شایدم من برای اون. خلاصه که نمیشد یه مرده با زنده حرف بزنه. فقط میشد با یادش دلخوش بود.
غم بزرگیه، تسلیت
درباره این سایت